جدول جو
جدول جو

معنی رای فتادن - جستجوی لغت در جدول جو

رای فتادن
(لُ)
رای افتادن. رای کردن. عطف توجه کردن. علاقه مند شدن بکسی. نظر بکسی کردن. منظور نظر افتادن:
شهان پیشین فر همای بردندی
زبهر فال به هر کس که شان فتادی رای.
فرخی.
رجوع به رای اوفتادن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
روان شدن، روانه شدن، به کار افتادن دستگاه یا ماشین
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تُ کَ دَ)
رای افتادن. رای فتادن. رجوع به رای افتادن شود، صاحب ارمغان آصفی رای افتادن را بمعنی راه افتادن و آغاز حرکت کردن و به راهپیمایی پرداختن آورده است و شعر ذیل را از نظامی شاهد آورده، اما گمان میرود که تصحیف راه اوفتاد باشد:
مهد براهیم چو رای اوفتاد
بیم ره آمد دو سه جای اوفتاد.
نظامی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ)
حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن: امروز یک قافله برای شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام) ، به رفتار آمدن کودک. (ناظم الاطباء) ، جاری شدن. روان شدن. جریان پیدا کردن.
- راه افتادن خون، جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی عضوی.
- ، بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن. (یادداشت مؤلف).
، بکار افتادن چیزی و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم الاطباء).
- راه افتادن چرخ یا ماشینی، به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن عراده، کنایه از وجه و نقدی برای مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کاری، بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات در انجام یافتن کاری.
- راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره ای، شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن.
، کنایه از راه پیش آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن.
- راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی، گذر کردن بدانجای. رفتن بدانجا. مرور بدان محل:
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع.
صائب (از نظام).
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر.
ملک الشعراء بهار.
، کنایه است از راه زدن. (آنندراج) (انجمن آرا) ، کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند امادر عرف بمعنی مطلق زیان و خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت بریزندو غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممری رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدی) (از برهان) :
ز چشمت کاربان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
، کنایه از زایل شدن راه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) :
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آن چنان کز دیدۀ من راه خواب افتاده است.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
، راه بردن. (فرهنگ نظام) ، براه افتادن. روانه شدن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) ، براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف) ، بجریان افتادن مطلوب کاری. فراهم شدن اسباب کاری. (یادداشت مؤلف).
- راه افتادن کار یا کارخانه و غیره، آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن.
- در راهی افتادن یا فتادن، بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن:
مقصد جمله خلق یک چیز است
لیک هر یک فتاده در راهی است.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(تِ بَ وَ دَ)
اظهار عقیده و رای کردن. (فرهنگ غفاری). رأی دادن. رجوع به رأی دادن شود، حکم کردن. (ناظم الاطباء). قضا کردن. فتوی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن:
چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم
به برگشتنت رای فرخ نهیم.
فردوسی.
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید.
فردوسی.
چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم
بدیدار تو رای فرخ نهیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
اظهار عقیده کردن، حکم کردن، رای دادن، چاشتن و یچیرنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه افتادن
تصویر راه افتادن
حرکت کردن، جاری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
للتّصويت
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
Vote
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
voter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
להצביע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ووٹ دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ভোট দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ลงคะแนน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
kupiga kura
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
oy vermek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
투표하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
投票する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
stemmen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
memilih
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
मतदान करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
投票
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
głosować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
wählen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی